۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

سخني با استاد محمدرضا شجريان


نعمت احمدي
در جايي خواندم يکي از شب هاي توفاني وقتي که استاد سخن، فردوسي نامدار، مشغول سرودن شاهنامه بود و تنها دخترش دلواپس مردي که عمري را براي زنده نگه داشتن زبان فارسي صرف کرده بود، همراه با توفان، صداي رعدآساي پدرش را شنيد و با شتاب به اتاق پدر رفت. فردوسي بيهوش شده بود، وقتي به هوش آمد با اشک و آه گفت؛ رستم را کشتم و ضرب المثل «رستم از شاهنامه رفت» از اين تاريخ وارد امثله فارسي شد. به راستي آيا ديگر مي شود به راديو و تلويزيون يا همين صدا و سيماي وطني گوش داد وقتي صداي شجريان از آن به گوش نرسد. حضرت استاد ياد آن شب مي افتم که در تالار بزرگ وزارت کشور که حتي يک صندلي خالي نداشت و نزديک به يک ساعت برق هاي ساختمان عظيم تالار -حتي برق اضطراري به سهو يا عمد، نمي دانم - خاموش شد و در آن گرماي وانفسا، حاصل عمر شما، همايون، به همراه گروه اش بالاي سن عرق ريزان و دلواپس نگاه مي کردند که مردم در کمال ادب و نزاکت نشسته و گرماي طاقت فرسا را تحمل مي کردند که خداي ناکرده حرفي يا سخني نگويند و همايون و گروهش و شما که حضور داشتيد ناراحت نشويد. سالن پر بود از نور موبايل هايي که عاشقانه تا آخرين رمق با نور اندک خود به سالن خاموش جان مي دادند. آنگاه که برق اضطراري آمد و شما بالاي سن رفتيد و آن چند کلمه که تا ابدالدهر در گوش تاريخ باقي ماند، آنجا که گفتيد؛ تا زبان فارسي هست موسيقي ايراني هم هست. جمله يي به اين مضمون را گفتيد و شور سالن و خستگي و نبود برق، گرما را از تن هاي همه زدود و زماني که شما به همراه گروه امضاي شجريان ها را پاي خط پايان کنسرت گذاشتيد و هم نوا با همه «مرغ سحر» را خوانديد فراموش تان نمي شود. وقتي در ديار غربت از طريق سايت ها خواندم که شما از کيهان و راديو و تلويزيون شکايت کرديد، اشک ريختم. وقتي به قانون حقوق مولفان و مصنفان استناد کرديد، غبطه خوردم. شما آن بحريد که در ظرف کيهان و راديو و تلويزيون و قانون حقوق مولفان و مصنفان نمي گنجيد. شما رستم شاهنامه ايد که با رفتن تان فقط کلماتي پشت سر هم رديف شده باقي مي ماند. اين مدت آيا شما به راديو گوش داده ايد؟ «بي همگان به سرشود بي تو به سر نمي شود». شما صداي ضجه در گلو خفه شده نسل ها و نسل هاي اين مرز و بوميد. در آهنگين صداي شما مي شود تازيانه اقوام مختلف را که بر گرده اين مردم در طول قرن ها به ظلم فرود آمده است در آوازتان شنيد که داد مي خواهيد از بيداد زمانه يي که بر مردم اين آب و خاک گذشته است. شما را چه به شکايت، شکايت از چه و که؟ آيا کيهان نشينان آن حس و حال را دارند که دلنشين صداي شما را در شعر ماندني اخوان ثالث «زمستان» در اين فصل بي برگي بشنوند؟ مي دانيد و مي دانيم هوا بس ناجوانمردانه سرد است، پس بگذاريد در اين زمانه فريادواره شما را به همراه «انديشه پاکي» که در سرود اي ايران تان در طول نزديک به نيم قرن خوانندگي به مردم هديه کرده ايد باز هم بشنويم. به کرات گفته ام من چقدر خوشبختم که در ايران به دنيا آمدم و زبان مادري ام فارسي است و حافظ و سعدي و عطار و صدها شاعر ديگر را به وسع و اندازه خودم مي فهمم و چه خوشبخت تر که صداي شجريان را به گوش دل با زبان مادري مي شنوم و حظي وافر مي برم. وقتي صداي ملکوتي شما در«ربنا» طراوت رمضان را به دل ها سر سفره افطار مي پراکند، کدام دلي است که نلرزد و کدام حسي است که تا اعماق وجود خود اين صداي آسماني را حس نکند. به جرات مي گويم شما نه از باب قانون که حق با شماست اما از باب معنويت ديگر مالک اين صداها نيستيد. اين صداها همانند صوت داودي در کران تا کران آسمان ها پخش است. بگذاريد صدايي که همچون لالايي مادر با شير وارد جسم و جان مان شده است دوباره در مويرگ هايمان به جريان بيفتد. همه مي دانند تصرفاتي که در تصويرسازي روي صداي شما مي شود، ربطي به آن آسماني صدا که از زلال قرن ها و از رگ رگ حنجره ها به حنجره شما منتقل شده است، ندارد. اين صدا فرياد راستين ملتي است حق جو، شما که بر بلنداي تاريخ اين مملکت در زمانه حيات خود جايگاهي رفيع داريد. از دوستي مشترک شنيدم که شما گفته ايد من و يکي ديگر از هنرمندان سال ها با روزه داري به اين جايگاه رسيديم، چرا خود را در ظرف کوچک کيهان و راديو تلويزيون مي ريزيد. آن شکايت به فرض که از هزارتوي قانون بگذرد و به نتيجه برسد، آيا شما دستور اجراي آن را مي دهيد؟ بر کيهانيان خرده يي نيست که هر کس به چوب آنان رانده شود، محبوب دل هاست. راديو و تلويزيون هم که شنونده آن همين مردمند که شما فرياد مي زديد «خانه ام آتش گرفته ست، آتشي جانسوز» بگذاريد دوباره رستم وارد شاهنامه شود که شاهنامه بدون رستم بي روح است. اين راديو و تلويزيون بي شجريان جعبه يي است خاموش. مردم ما کساني هستند که ساعت ها در گرماي سالن بزرگ وزارت کشور ساکت و خاموش مي نشينند تا صداي شما و همايون را بشنوند. شما دل آزرده طرح هنري خود در بم هم هستيد. من به عنوان يک کرماني دل آزرده ستمي هستم که بر شما در ديارم رفته است. بخوان اي خروسخوان صبح سحري، بخوان تا باور کنم خورشيد از اعماق شب طلوع خواهد کرد.

هیچ نظری موجود نیست: